آقای محمودی، صاحب آموزشگاه موسیقی بالای سرمون، باز افتخار دادند و دیروز عصر، سری به ما زدند.

این پیرمرد کراوات بسته که توی این گرما، کت شلوار می پوشه واقعا عتیقه ایه...

افکار و عقایدشم ...

دیروز گوش نادر رو گیر آورده

البته نادر یه سندرمی داره که به پیرمرد پیرزنها خیلی علاقمنده و اون ها هم بهش...

و نشسته میگه 

بالگرد رئیسی رو کائنات کوبوند توی کوه، این پزشکی رو هم کائنات آورد بالا رئیسش کرد.

نادر می پرسه چطور مگه؟

جواب از استاد میاد که: هیشکی باورش نمیشد تو این جنگ اسرائیل و حماس، ایران انگشتشم تکون نده. حتی آمریکا هم باورش نمیشد.

اون اولاش یه قپی ای در کردند که ما بمب ساعتی هستیم و اگه نتانیاهو بمبارونای غزه رو تموم نکنه به ساعت صفر می رسیم و ...

اما ظاهرا بعدش این بمب ساعتی رو خنثی کردند!

نادر گفت:

ولی نتانیاهو همه ش میگه هر چی می کشیم از دست ایرانه، از این ور  ایرانیام میگن هر چی می کشیم از دست اسرائیل و فلسطین و لبنانه

پیرمرده با چشمهای عقابیش گفت: ساده نباش

رژیم ایران به نفعشه این جنگ کش پیدا کنه، اسرائیل سرش گرم خودشه و اون خوابی که با الهام علی اف برای ایران دیده بودند رو فعلا دست برداشته اند ازش ...

ولی اینکه ایران اینقدر موش شد ه که یه پنجول گربه ای هم نمی کشه...این دیگه اشتباهه

نادر گفت:

 نه عملیات موشکی شون رو یادت نیست مگه؟

پیرمرد ه گفت: بدک نبود ولی باید ادامه پیدا می کرد...اونم یه جورایی توی رودر وایسی انجامش دادند ...

کلا ایران و آمریکا و اسرائیل و روسیه با هم خیلی رودروایسی دارند وبیشتر از همه چیز تعارفهای شاه عبدالعظیمی مبادله می کنن

ولی ایران اگه باعث و بانی شلوغ کاریهای حماس هم نباشه، توش مقصره و حالا باید جواب خونها رو بده...

جوابشم میده دیگه .

از دو دوزه بازی و دورویی ش کائنات خسته شد زد رئیسی چفیه به گردن رو با پزشکی سه تیغ عوض کرد!

 

نادر گفت: به نظرت ترامپ بیاد چی میشه؟

محمودی گفت: ترامپ همه کارها رو یکسره می کنه....دیگه وسط بازی و سیاست بازی بسه

توی کتاب رسیدم به اینجا که نوشته بود

همکاری داشتم باهوش و حرفه ای که یک مشکل عجیب داشت.

هر روز عاشق می شد، با هر زنی ، تقریبا با هر زنی که چشم توی چشم می شد، فکر می کرد عاشقش شده و این موضوع تمرکزش را روی کار به خطر انداخته بود.

روزی در بانک بودیم که با دختر تحویلدار دچار این حالت شد. وقتی برگشتیم اداره به من می گفت: یعنی خودش است؟ یعنی او هم به من فکر می کند؟

موضوع ناکوک این بود که دوستم یک همسر زیبا و مهربان و پسرکوچولویی شیرین داشت که قصد نداشت بهشان آسیبی برساند یا از دستشان بدهد.

بالاخره دوستم به بانک زنگ زد و با آن خانم تحویلدار قرار گذاشت. وقتی در کافه روبروی آن زن نشسته بود و سعی می کرد با او حرف بزند، ناگهان عاشق دختر کافه چی شد.

...

بعدها در کارگاههای آموزشیم بارها این سوال از من پرسیده شد که چرا ما در زمان نامناسب و یا مکان نامناسب با این برخوردهای اتفاقی گرفتار می شویم؟ این میل مقاومت ناپذیر که به حرف زدن و آشنا شدن با آن فرد داریم از کجا می آید؟

و من فهمیدم مساله دوست من، تقریبا موضوع فراگیر و پر تکراری در میان انسانها هست.

آن لحظات ناب که فکر می کنیم کسی را پیدا کرده ایم و کششی متقابل ما را به حرف زدن با هم و آشنا شدن وا می دارد، رخ می دهند، عیبی ندارد به سمت آنچه دلمان می خواهد برویم. اما باید به روشنی بفهمیم چه اتفاقی دارد می افتد...

عشق چیز سختی است و هر کس تجربه اش کرده باشد و از این تجربه بیرون افتاده باشد بسیار محتاط می شود، تنها به خاطر حفظ خود در مقابل سختیهای عشق، آن را در پوششهای مختلفی از خودمان دور می کنیم و در برخوردهای اتفاقی، زیبایی یک چهره، طنازی حرکات و یا شیرین سخنی فرد، چیزی را در ما بیدار می کند، عشقی را که از خود دور می کرده ایم؛ گمشده ای از درون خودمان که رهایش کرده بودیم....

هر کس زیاد گرفتار این وضعیت می شود، زیاد گمشده دارد و زندگی عادیش زیاد او را وادار به دور شدن از خود کرده است.

عیبی ندارد که آن زندگی و تحمیلهایش را در اولین فرصت مورد بازبینی قرار بدهیم، به شرطی که به لحاظ روحی آمادگی رها کردن چیزهایی که در واقع روح ما را به اسارت در آورده اند در ما ایجاد شده باشد.....

 

اینها رو توی کتابی خوندم. و امروز برای دومین بار دارم می خونمش...عجیبه...

این که یک نفر برای اولین بار گفت زیادی عاشق شدن عیبی نداره، برام خیلی جالب بود...و اینکه گفت آخرش که

 

باید بدانیم ما چیزی را گم نکرده ایم...همه چیز در درون خودماست کافیست پوششها را برداریم...

تا حالا این کار رو نکرده بودم:

از روی نوشته عاشق شدن،

نوشته وقتی با یکی اکی هستی و دوست داری در کنارش عشق رو تجربه کنی فصل دو رو بخون

اگر با یکی کات کردی ولی هنوز توی نخشی فصل سه رو بخون

اگر یکی باهات کات کرده یا از اول به پالسهای تو واکنش نشون نداده فصل چهار رو بخون

چه قدر به فحش دادن نیاز دارم. هر چی فکر می کنم فحش خوب به نظرم نمی رسه! 

مخصوصا در مورد فصل دو

میگه هتی و لمی همدیگه رو پسندیده بودن برای اینکه به شور عشق برسن به نویسنده این کتاب مراجعه کرده اند و اونم بهشون 

گفته با هم برن بانجی جامپینگ!

هیجان باعث یه هورمونهایی میشه و اونها هم باعث عشق....

شتتتت شتت 

فردا پس فردا قرص عشقم  میاد!

یا کتاب نخونین ....یا هر کتابی نخونین

اگرم خوندین بعدش برای اینکه بشوره ببره بیاین پیش نادر 

بهتون یه چیز خنده دار بگه قضیه رو فراموش کنین کلا

نادر از صبح پیداش نیست...برای روز جمعه یه کم زیادی دیر کرده...فکر کنم بعد کوه، با نامزدش رفته رای بده. حتما واسه هیجانش رفته. اگر پزشکیان رای بیاره که یه آمپول  دوپامینه خودش و لابد باعث عشق  بین نادر و رامش(نامزدش) میشه

شهرداری دعوتش کرده بود برای پسرهای نوجوون حرف بزنه.

یه دکتر ازین پزشک عمومی ها بود که نمی دونم از زور بیکاری یا چی به نمی دونم کدوم طرح شهرداری پیوسته بود و از زور خوش فکری کلاسشون رو  توی کافه ما برگزار کردند....

چه هوای سنگینی توی کافه درست شد. بیست تا پسر کلاس هشتمی

تخته سیاه دم در رو قرض گرفت

مغز انسان رو نقاشی کرد

درباره تستوسترون حرف زد که چه غوغایی راه میاندازه توی بدنها و روح و روان پسرها و چه هیجاناتی نسبت به جنس مخالف ایجاد می کنه و یه سری مدارهای عصبی که با هر تحریک و نگاه و کردن و ....تقویت میشه و اینکه حتما باید این چرخه را قطع کرد و چه ضررهای بدنی و روانی ای داره و ...

و درباره اینکه چی بخورن که تستوسترونها اذیتشون نکنه

ازش پرسیدن تستوسترون باعث میشه بعضیا چشمهاشون مثل آرمیچر در حال چرخیدن باشه ؟

گفت تا حدود زیادی بله

راسته که تستوسترون باعث میشه نزدیکان آدم کپک بزنند و دل آزار بشن و آدمهای دور جذاب بشن برامون؟

یه آهی کشید و گفت آره و نشست سر جاش.

دیگه کلاس ملاس رو بیخیال شدند و هرکدوم یه میلک شیک خوردند و رفتند.

تستوسترون نمی دونم دیگه چه کارها ازش میاد اما جدیدا نادر یه کاربردی توی فلسفه و الاهیات ازش بیرون کشیده

دیروز از یه قرار جدید اومده بود کافه و چشمهاش می درخشید...

بعد سرگرم نوشتن این جمله ها روی تخته سیاه کافه شد:

می دونی خدا هست. بهترین اثباتش درخشش چشمهای عاشقهاست. یه جور عمیقی با شادی به هم خیره میشن...یه نوری ته چشمهاشونه..‌.که خداست.

اونوقت به من نگاهش افتاد و با قلدری ساختگی گفت: 

تصورشم نکن که بفهمی چی میگم!

 

ولی راستش خیلی دلم میخواد اون خدایی که نادر میگه رو ببینم. کاش با دوست جدیدش همین امروز یه قراری توی کافه خودش بزاره...

 

 

قسمت اول رو اینجا ببینین

 

دیروز خیلی خوش گذشت.

نادر با ننه جانش از در اومد تو.معلوم بود که توی راه نادر کلی درباره نامزدش که ولش کرده باهاش درد دل کرده بود. چون وقتی رسیدند پیرزن داشت می گفت: بهتر مادر! به قول معروف کلاغه که ترک باغ ما کنه پونصد تا گردو به نفع ما کنه!

یعنی مادربزرگش دقیق گفتها جداقل پونصد تا کیک و چای  وقهوه مفتی به این دختره داده بود نادر. برداشت روی تخته سیاه دم در هم این بیت وزین رو نوشت نادرخان!

پیرزن خوش بنیه ایه . قدش زیاد بلند نیست ولی همینم چون خم  شده کوتاه تر به نظر میاد. از چشمهاش برق میاد بیرون. یاد اورسولای صد سال تنهایی افتادم که  پیری تیزهوشش کرده بود.

منو که دید هیچی نگفت ولی روی قیافه ام مکث کرد. آماده بودم از زن و زندگیم یا درس و کارم بپرسه ولی فقط گفت: سلام پسرم خسته نباشی.

 

فکر می کردم اول قراره یه چند تا مهموناش بیان و یه بادکنکی تزئیناتی چیزی  بعد پیرزن رو برداره بیاره. اما این طور نشد. از صبح زود ننه جان رفته بود سراغ نادر و به کارش گرفته بود. اول برده خونه خاله ش که به بهونه خونه تکونی می خواست تولد رو بپیچونه، و تا جا داشت از نادر کار کشیده. تعجبم از نادره که چطور قبول کرده و جطور بلد بوده کار کنه و به این ترتیب خاله نادر هم کوتاه اومده و قول داده که تولد رو بیاد.

وقتی نادر و مادربزرگش رسیدند ساعت  دوی بعد از ظهر شده بود. سرکار خانم درخواست فیلم سینمایی کردند، یک عالمه گشتیم بین فیلمهای وزین از مادر حاتمی کیا بگیر تا هازارد و ...آخرش پیرزن نشست پای داستان اسباب بازیهای چهار!

من داشتم کادویی که اوستا نادر  برای تولد گرفته بود را کادو می کردم و نادر و مادربزرگش داستان اسباب بازیهای چهار می دیدند.

یه سکانس فیلم در باره یه چنگال یکبار مصرفه که بچه توی مهد کودک باش کاردستی درست کرده و شده بهترین دوست بچه.

 

 ولی خود چنگالی  اصرار داره که من یاید برم بین آشغالها چون من آشغالم

بعد اون اسباب بازی گاوچرونه وودی میگه که نه! فعلا تو بهترین دوست بچه هستی، تو وظیفه داری یه عالمه خاطره فراموش نشدنی براش درست کنی.تا بزرگ بشه.

اینجای فیلم رو مادربزرگ نادر نگه داشت و گفت: ببین این دختره اسمش چی بود؟ خاطره؟ اونم یه چنگالی ای بوده که تو خودت بهش روح دادی، حالا اون از خواب و خیال پا شده رفته به اون آشغالی ای که باید می رفته! تو هم پاشو برای خودت یه اسباب بازی دیگه دست و پا کن!

صدای قهقهه نادر و کف وخونی که من قاطی کردم با هم توی فضا پیچید.

دوباره زد عقب و تکرار کرد

یه عالمه خاطره فراموش نشدنی براش درست کنی تا بزرگ بشه.

تا بزرگ بشه .

 

بعد اون خانم مدل و آقای نقاش اومدن . و مهمونی تولد ننه جان هم درست بعد از داستان اسباب بازیها شروع شد. هفت هشت تا دختر خاله  دختر دایی و خاله و دایی نادر مهمونای تولد بودند.

آخرش ننه جان نادر رفت بالای سر نقاشه وایساد و گفت

به به اسم این نقاشی چیه؟

پرتره

نه اسم این پرتره چیه؟

نمی دونم...صبح ازل خوبه؟

ننه جان نادر چشمهاش درخشید و گفت 

آره بهش میاد 

صپی ازل و لپ خانم مدل را کشید و رفت دور تر نشست به تماشای تابلو .....

 

بعدنوشت:

حالا این صبح ازل چی بود؟

پشت سر خانم مدل یه دریای آروم بود و زیر پاش یه چمن زار 

توی دور دست ساحل یه چیزی شبیه اسب

و لباسهای تن مدل همه توی باد  به رقص همراه رشته ای از موهاش...


 

اول چنتا خبر

+دوست دختر نادر ولش کرده. ینی اپلای کرده رفته کانادا

+ننه جان نادر از اصفهان اومده ختم یکی فامیلا و نادرمیخواد تو کافه براش تولد بگیره تولد هشتاد و هفت سالگیش رو

بعد 

درباره آقای نقاش و خانم مدل

یه جمعه صبح بود که از در اومدن تو . صبح زود 

ده بار انواع نورهای کافه رو خاموش روشن کردم تا آقای نقاش نور رو پسند کنه

بیست بار لباس دختره رو عوض کرد. ینی یه قبای چاک دار متقال بود که دختره روی تونیک سفیدش می پوشید. یه بار قهوه ای، یه بار سبز سدری

من رفتم زباله ها رو بزارم سطل سر کوچه

وقتی برگشتم دیدم  قبایی که تن خود نقاشه بود رفته تن مدل

چل بارم میزی که قرار بود بشینن و اشیای پس زمینه جابجا شد.

یه چن باری هم به سر و زلف مدل ور رفت. یه بار ازین دستمال سرها که فک کنم بش میگن مینی اسکارف سرش کرد یه بار یه شال اندازه ی رومیزی

اون  روز نسبتا سرمون شلوغ بود همه تلاشهای هنری شون رو نمی دیدم 

 

گاهی چشمم می افتاد بهشون  می دیدم هی نقاشه میاد یه قلم مو به چشم  و ابرو و سر و زلف دختره می کشه بعد میره یه چیزایی  روی  بوم می کشه.

تا ده شب که برن یه سایه ای از دختره در اومده بود روی بوم

ولی نه توی کافه

یه دختری بود که لباساش توی باد می رقصید و خودش توی چمن می دوید

درسته وقت رفتن  پول چهار تا چایی و دو تا ذرت مکزیکی  شد سیصد و هفتاد

اما دوازده ساعت میز رو در اختیار داشتن 

با یه دنیای خیالی که خدا می دونه توش چه خبرها بود.

ادامه دارد.....

 

 

 

 

ماکوندو شهری  خیالی توی رمان صد سال تنهاییه.

تازه تمومش کردم.

طاعون بی خوابی یه بیماری واگیر داره که چندین سال مردم شهر همگی بهش مبتلا میشن.

البته این یکی از سه چهار بلای عمومی ای هست که طی صد سال رمان به ماکوندو وارد میشه.

شروع طاعون بی خوابی با دیدن خوابهای مشترکه و بعدش دیگه هیچ کس خوابش نمی بره سالها. بعدشم فراموشی شدید میاد. 

دیشب نادر از در کافه که اومد تو ، توپش پر بود. 

"لعنتی ، خیابونای شهر،  دو هیچ از ساحل آنتالیا جلو افتاده"

لعنتی ها همشون جذابند. شور همه چیز رو در میارن اینا. آدم اضطراب می گیره.

یاد صدسال تنهایی افتادم

یه رمدیوس خوشگله داشتند کل شهر رو به اضطراب انداخته بود با خوشگلی ش . چه جوون‌ها که خودکشی کردند به خاطرش.

دیگه دارم باور می کنم که جادویی توی کار نادر و کافه ش هست.

بسکه آدمای اجق وجق میان تو کافه.

دیشب ساعت یازده شب سه تا دختر چادری از در اومدن تو.

نادر خودشم بود. یه سوتی زد و زیر لب گفت: اینا رو چرا هنوز نکرده ان جا.

نادره دیگه ازش به دل نگیرین. چشمک

صاف اومدن سینه به سینه نادر

اولی گفت سلام ما یه پوستر داریم که میخوایم به دیوار بیرون 

کافی شاپتون نصبش کنیم 

دومی از زیر چادرش آورد بیرون

درباره تحریم نوشابه ها و کافی میکس و این چیزهای نستله بود 

یه سری برند دور ستاره داوود و هر کدوم پره های ستاره خون می چکید ازش

تو دلم گفتم مالیدیم آخر شبی 

نادر گفت به شرطی که اول بشینین دورهم یه قهوه بخوریم 

بالاخره محمودی را دیدم.  رئیس آموزشکده موسیقی بالای سرمان را می گویم.وای  خدا دارم عصا قورت داده می نویسم. حتما تاثیرات  این عتیقه است. لاغر و کشیده با کت و شلوار فاستونی طوسی و حنجره ای که انگار گواتر دارد. خیلی هم شبیه این ملک مطیعی پدربزرگ .که توی سریالهای مورد علاقه مامانم دیده بودمش.

اگر نمی شناسید این را می گویم:

"عکسش را نتونستم بزارم اینجا آپلود نشد"

 

آمد نشست با اعصاب خورد و چشمهای قرمز.

از دست یکی از مدرسهای پیانو شاکی بود. دلش می خواست این به قول خودش پسره ی مزلف را رد کند که برود. حیف که با پدرش رودروایسی داشت.

قهوه هم خاصیتهای مشابه الکل دارد.

یک قهوه ترک خورد و در حکایت گویی اش باز شد.

"آقا اینا پدر هنر و هر چیز قشنگ و اصیلی رو در آورده اند"

" آقای خمینی که وایساد تو فرودگاه براش خمینی ای امام اجرا کردند، اصل شعر کمونیستی بود ولی اینها پنجاه ساله نفهمیده اند. بس که کار تمیزی بود"

"توجه کن: ای مجاهد ای مظهر شرف....دقت کن: مرگ در راه خلق...نجات انسان شعار توست"

"سرود درست کرده اند به کل دنیا هم صادرش کرده اند: شعر بند تنبانی، موسیقی بی اصالت، اجرا ..."

"انگار یک نفر دستور داده گل درشت چندتا اسم را بزنند توی سینه ی کار هنری"

یاد دوست دختر نادر افتادم این دفعه!

یک شعری گفته بود فرستاده بود توی یک گروهی که همه با تمام محتوای شعر مخالفت خونی داشتند!

ولی همه برایش کف زده بودند. چون هر چه گفته بود خفن طور از پس گفتنش برآمده بود! 

و از این صحبتها خلاصه.

 

راهکاری دارید که پای پیرمردها به کافی شاپها باز نشه؟؟؟؟

صبحیه دیدم این کارگرمون که شبا ساعت دو تا هشت صبح تو کافه می خوابه و به جاش ظرفا رو میشوره و گازها رو تمیز می کنه دو تا فنجون رو انداخته آشغالی. در آوردم هر چی نگاه کردم نفهمیدم چشه.

بش میگم چرا اینا رو انداختی آشغالی

اومده یه ترک ریز تو لبه ش نشونم داده میگه نگا. این ترک ها شیطان خانه می کند.

برای اولین بار در عمرم به شیطان ایمان آوردم.

دقیقا شیطان همون چیزیه که توی ترکها لانه می کنه.

هیچ کس نباید دچار ترک بشه.

هیچی نباید آدم ترک بندازه.

آدم یکپارچگیش با خودش را نباید برای هیچی بده. نه ایده نه هدف نه عشق

 

پارسال اوایل دیماه که تازه دوسه ماه بود کافی من شده بودم، متوجه رابطه ی عجیب یه زن و مردی شدم. خب ما بالاخره در حاشیه این حرفها هستیم همیشه. فهمیدم زنه کارمند مرده بوده و منم شدم نفر سوم این رابطه سمی.

ینی وقتی دیدم مرده ول کرد رفت و زنه موند یه جور گر گرفته و بغض کرده ّیه لیوان آب بردم و سر حرف رو باز کردم. 

خلاصه که زنه فقط میخواست با یکی حرف بزنه و من شدم اون یکی و دیگه زنه از کارش هم بیکار شد و هر روز یه سری می اومد کافه.به هوای این که شونزده سال از من بزرگتر بود باهام راحت بود و به شوخیام راحت می خندید با صدای بلند. منم کیف می کردم که از حسرت اون مرده اومده بیرون. احساس مفید بودن می کردم خلاصه.

حالا دو سه ماهه نمیاد. و من نمی دونم چرا برام مهم شده که ازش خبر داشته باشم. گاهی بهش پیام میدم.

حالش خوبه و دیگه یاد من هم نیست. اما من معمولا از خودم می پرسم الان کجاست چی کار می کنه.

نکنه این موضوع توی من ترک ایجاد کنه؟