سنتور

من توی کافی شاپ کار می کنم. توی یکی از خیابونای فرعی که به ستارخان میرسه. امروز کشف کردم درست بالای سر کافی شاپ یک کلاس موسیقی هست.

موجودات جالبی رفت و آمد می کنند.

امروز یکیشون  مهمون کافی شاپ بودند‌. یه زنه و یه دختره جوون تقریبا فک کنم سن خودم.

وقتی اومدند تو، دختره ساک ذوزنقه ای گنده رو گذاشت کف زمین . کنار پاش. زنه گفت آقا دوتا اسپرسو بیار اگه داری.

داشتم .گفتم بله همین الان.  مخصوصی وقتی رفتم اسپرسو بزارم پامو زدم به اون ساک  ذوزنقه ایه.دنگگگگ صدا داد . یاد موسیقی سنتی‌ها افتادم اما بازم نفهمیدم چیه.

گفتم ببخشید ندیدم .اشکال نداره بزارمش رو میز اونوری؟

دختره خودش پاشد گفت آره جاش خوب نیس و برش داشت گذاشتش رو میز.

زنه گفت: یاسمن جون خودم جابجاش می کردم. 

یاسمن خندید و زیپ ذوزنقه را باز کرد و گفت فک کنم سیم سی کوکش بهم ریخت.با انگشتاش چنتا زد روی سیم و گوش داد.

خوشم اومد. از صداش خوشم اومد. یاسمن گفت سیِ پشت خرک شل شده. رفتم چلو فکر کنم طبق عادت سرم را هم خاروندم و همین جوری برای اینکه یه چیزی گفته باشم، گفتم ببخشید اگه خراب شده.

یه چیزی شبیه آچار از توی بند و بساط سنتوره در آورد و شروع کرد به پیچوندن.  موقعی که گردنش رو خم کرده بود،چتری های  مشکیش  از توی شالش ریخت بیرون.هی میزدشون پشت گوشش و هی دوباره می ریخت بیرون. زنه که همراهش بود یه گیره از زیر مقنعه در آورد و جلوی من زد به موهای دختره .یاسمن برگشت یه جوری تو روی زنه خندید که دندوناش همه پیداشد. حالا اگه خواهر من بود که مامانم اینجوری جلوی کسی دست به قیافه اش می زد، عینهو سگ  پاچه می گرفت ها.

معمولا کاری به مشتریا ندارم. اما اینا آدمای راحتی بودن. بعدش که صدای سنتوره میزون شده بود و دیگه شال دختره هم افتاده بود روی شونه ش ازم پرسید کجا دستمو بشورم و بردمش پشت پیشخون. نادر که صاحب اینجاس معمولا نیست .

 

دستشو که شست مونده بودم دستمال کاغذی تعارف کنم یا نه.  که خودش دست برد شالش رو مرتب کرد روی سرش  و خشکم کرد دستش رو و فقط چن سانت بالای پیشونیش موند بیرون. 

باورم نمیشد که زنه بازم یه چیزی از یه جا در آورد و به شال دختره ور رفت و بهش گفت موقعی که میخای ریز بزنی دستت  با مضراب تند نوسان می کنه این شاله مزاحمت میشه. با این سوزن روی کتفت ثابتش کن!

یاسمن بازم ازون خنده ها کرد و گفت: اتفاقا آقای محمودی هم همش همینو میگه. ولی چی کار کنم سوزن موزن و اینها رو گم می کنم، هر وقت میخوام بیام بیرون عجله دارم. 

یه قلپ قهوه که خوردند،

زنه از یاسمن پرسید:  خب استاد به نظرت من چن ترم دیگه ادامه بدم که بتونم سر کلاس برای بچه ها چنتا آهنگ بزنم؟

یاسمن بازم خندید و من فهمیدم این خنده هاش همه یه چور تکیه کلامه!

و گفت ینی جدی برای اینکه دانش آموزا رو به  ریاضی علاقمند کنین می خواین یاد بگیرین؟

 وقتی زنه گفت موسیقی یه راه خوب ارتباطه ...یاسمن بازم همونطوری خندید...

خوب شد زود رفتند. خندیدنهاش روی مخ بود.

 

 

۱ ۰ ۵ دیدگاه

تخته سیاه

نادر یه روز کمی سرش گرم بود! ینی مطمئن که نیستم چون خودم تا حالا لب نزده ام. توی کافی شاپ هم نمیاره . مشتریام که میخوان کلا قاطی می کنه براشون. 

اون روز  فکر کنم دوشنبه هفته پیش بود،

نشست و کلی درباره فواید دروغ گویی برام منبر رفت. مطمئنم یه چیزایی خورده بود. چون بعد یه مدت که خیلی توی خودش بود و اصلا به من محل نمیزاشت فکش گرم شده بود و هی ور می زد.

می گفت فقط باید برای خدا راست گفت اونم چون چاره ای نیست!

می گفت به همه باید دروغ گفت به کسی که بیشتر عشقته بیشتر از همه .

 بعد از این جمله یه کم فکراشو جمع کرد و گفت : البته باید کلا کم حرف بزنی اما اون حرفی که میزنی سعی کن زیاد درباره خودت نباشه! اونی که بهت نزدیکه و برات عزیزه از همه نامحرم تره. 

دیروزم با اینکه بهش نمی اومد و خیلی سرحال بود 

گیر داده چند تا دروغ قشنگ جور کن بزنم روی این تخته سیاه دم در!

منم وقتی رسیدم دم خونه دیدم  دختر همسایه پایینی مون همین جوری نشسته توی راه پله

کلید نداشت نشسته بود مامانش بیاد. 

فک کنم کلاس ششم یا هفتم باشه ....

همین جوری پروندم چنتا دروغ بگو بزنم به تخته ...

فرداش اینا رو نوشته بود روی کاغذ و گذاشته بود روی جاکفشی مون

* افلاطون برادر منه.

*. مدرسه ی ما به قطب جنوب راه داره.

*. من در یک کتاب داستان زندگی می کنم.

*. امروز برف سنگینی از پشمک رو سر مردم ریخت و همه جا نوچ شد

* آمریکا عضو سازمان ملل متحده ی مریخ هستش

فکر کنم این آخریه برای تخته سیاه کافی شاپ خوبه  :)

۰ ۰ ۰ دیدگاه

حیف درخت

 

دیشب دنبال یه لینک اومدم و سر از وبلاگ بیان در آوردم.

به نظرم فضای خوبی باشه برای حرف زدن.

فعلا اتراق می کنیم.

یه برنامه داره تلوزیون به اسم حیف درخت ، جند قسمتش رو دیده ام .

دیروز این رو برای اون برنامه هه فرستادم و چن ثانیه پخشش کردند!

چند مدت بود با خودم کلنجار می رفتم که از این راز مهم، پرده بردارم یا نه، بالاخره تصمیم گرفتم بردارم: برخلاف باور رایج اکثر مردم، کاغذ نه از چوب درخت بلکه از علف هرز ساخته می شود.دولت با یک بحران بزرگ روبه روست. هزاران هکتار علف هرز روی دستش باد کرده. پس مجبور است مدام کاغذ بسازد. آن وقت با آن همه کاغذ باید چه کند؟ طبیعتاً باید یک چیزی چاپ کند. مثلاً پول یا کتاب.حالا فهمیدید چرا نرخ نقدینگی روز به روز افزایش پیدا می کند؟ چون دولت مجبور است برای مقابله با بحران علف هرز فرت فرت پول چاپ کند.اما چرا فرت فرت کتاب چاپ نمی کند؟چون دو گروه از این موضوع سود می برند. اولی، مافیای کاغذ. آنها نمی خواهد ما بفهمیم کاغذ ها از چه درست می شوند. تا بازهم بتوانند کاغذهایشان را گران گران به انتشاراتی ها بفروشند.گروه دوم، نویسنده ها هستند. بله! گول ظاهرشان را نخورید. آنها دوست دارند ما فکر کنین کتاب نوشتن دارای اصول و قواعد است و به مهارت نیاز دارد. تا فقط خودشان بنویسند و چاپ شود.پس مردم را روشن کنید و از این جهل در بیاورید. تا هم از شر علف های هرز خلاص شویم، هم مشکل تورم حل شود. هم فرت فرت نویسنده شویم.

 

۱ ۰ ۱ دیدگاه