دیگه دارم باور می کنم که جادویی توی کار نادر و کافه ش هست.

بسکه آدمای اجق وجق میان تو کافه.

دیشب ساعت یازده شب سه تا دختر چادری از در اومدن تو.

نادر خودشم بود. یه سوتی زد و زیر لب گفت: اینا رو چرا هنوز نکرده ان جا.

نادره دیگه ازش به دل نگیرین. چشمک

صاف اومدن سینه به سینه نادر

اولی گفت سلام ما یه پوستر داریم که میخوایم به دیوار بیرون 

کافی شاپتون نصبش کنیم 

دومی از زیر چادرش آورد بیرون

درباره تحریم نوشابه ها و کافی میکس و این چیزهای نستله بود 

یه سری برند دور ستاره داوود و هر کدوم پره های ستاره خون می چکید ازش

تو دلم گفتم مالیدیم آخر شبی 

نادر گفت به شرطی که اول بشینین دورهم یه قهوه بخوریم 

یه  نگاهی به هم کردن و اولی گفت باشه.

نادر خودش چهارتا لیوان نسکافه برد روی میز و حین نشستن پرسید:

از کجا میاین؟

سومی که صداش تا اون لحظه در نیومده بود گفت: از خودمون

نادر به به به ای به سه تاشون حواله کرد و ساکت شد. سرش را چند ثانیه انداخت پایین. انگار داشت مزه مزه شون می کرد . وقتی سر بلند کرد بازم به صورت تک تکشون نگاه کرد و نفری یه به گفت.

معذب شده بودن سفیدی صورتشون صورتی میشد اما چیزی نگفتن چون نادر در اومد که:

شما میخواین اسرائیل رو ورشکست کنین؟

صداهاشون تو هم پیچید.

هیچ ازین بحثها خوشم نیومده هیچ وقت

یکی می گفت ما کار خودمونو میکنیم

یکی میگفت تو ترکیه کوکا کولا ضربه خورده تو ایرانم باید بخوره

بالاخره اولی گفت:

چی کار کنیم بزنیم پوستر رو؟

نادر شونه بالا انداخت که هنوز نخوردین قهوه تون رو 

اولی که سرکشید و احتمالا سوخت اون دو تا هم سوزوندن خودشون و و پا شدن به سمت من که کارت بکشن

نادر صدا رسوند 

قابل نداشت مهمون من

برین بچسبونین و اگه تموم شده پوستراتون برگردین خونه

دیر وقته!

من که نفهمیدم چی شد. 

صبحی وقتی به نادر گفتم نسکافه مون تموم شده گفت دیگه از ویزیتور نستله چیزی نخر. خودم یه توزیع کننده بهتر جور می کنم.

جدا؟؟؟؟؟؟