اول چنتا خبر

+دوست دختر نادر ولش کرده. ینی اپلای کرده رفته کانادا

+ننه جان نادر از اصفهان اومده ختم یکی فامیلا و نادرمیخواد تو کافه براش تولد بگیره تولد هشتاد و هفت سالگیش رو

بعد 

درباره آقای نقاش و خانم مدل

یه جمعه صبح بود که از در اومدن تو . صبح زود 

ده بار انواع نورهای کافه رو خاموش روشن کردم تا آقای نقاش نور رو پسند کنه

بیست بار لباس دختره رو عوض کرد. ینی یه قبای چاک دار متقال بود که دختره روی تونیک سفیدش می پوشید. یه بار قهوه ای، یه بار سبز سدری

من رفتم زباله ها رو بزارم سطل سر کوچه

وقتی برگشتم دیدم  قبایی که تن خود نقاشه بود رفته تن مدل

چل بارم میزی که قرار بود بشینن و اشیای پس زمینه جابجا شد.

یه چن باری هم به سر و زلف مدل ور رفت. یه بار ازین دستمال سرها که فک کنم بش میگن مینی اسکارف سرش کرد یه بار یه شال اندازه ی رومیزی

اون  روز نسبتا سرمون شلوغ بود همه تلاشهای هنری شون رو نمی دیدم 

 

گاهی چشمم می افتاد بهشون  می دیدم هی نقاشه میاد یه قلم مو به چشم  و ابرو و سر و زلف دختره می کشه بعد میره یه چیزایی  روی  بوم می کشه.

تا ده شب که برن یه سایه ای از دختره در اومده بود روی بوم

ولی نه توی کافه

یه دختری بود که لباساش توی باد می رقصید و خودش توی چمن می دوید

درسته وقت رفتن  پول چهار تا چایی و دو تا ذرت مکزیکی  شد سیصد و هفتاد

اما دوازده ساعت میز رو در اختیار داشتن 

با یه دنیای خیالی که خدا می دونه توش چه خبرها بود.

ادامه دارد.....