روزمره های امین

اتفاقات مهم

۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

صبح ازل ۲

قسمت اول رو اینجا ببینین

 

دیروز خیلی خوش گذشت.

نادر با ننه جانش از در اومد تو.معلوم بود که توی راه نادر کلی درباره نامزدش که ولش کرده باهاش درد دل کرده بود. چون وقتی رسیدند پیرزن داشت می گفت: بهتر مادر! به قول معروف کلاغه که ترک باغ ما کنه پونصد تا گردو به نفع ما کنه!

یعنی مادربزرگش دقیق گفتها جداقل پونصد تا کیک و چای  وقهوه مفتی به این دختره داده بود نادر. برداشت روی تخته سیاه دم در هم این بیت وزین رو نوشت نادرخان!

پیرزن خوش بنیه ایه . قدش زیاد بلند نیست ولی همینم چون خم  شده کوتاه تر به نظر میاد. از چشمهاش برق میاد بیرون. یاد اورسولای صد سال تنهایی افتادم که  پیری تیزهوشش کرده بود.

منو که دید هیچی نگفت ولی روی قیافه ام مکث کرد. آماده بودم از زن و زندگیم یا درس و کارم بپرسه ولی فقط گفت: سلام پسرم خسته نباشی.

 

فکر می کردم اول قراره یه چند تا مهموناش بیان و یه بادکنکی تزئیناتی چیزی  بعد پیرزن رو برداره بیاره. اما این طور نشد. از صبح زود ننه جان رفته بود سراغ نادر و به کارش گرفته بود. اول برده خونه خاله ش که به بهونه خونه تکونی می خواست تولد رو بپیچونه، و تا جا داشت از نادر کار کشیده. تعجبم از نادره که چطور قبول کرده و جطور بلد بوده کار کنه و به این ترتیب خاله نادر هم کوتاه اومده و قول داده که تولد رو بیاد.

وقتی نادر و مادربزرگش رسیدند ساعت  دوی بعد از ظهر شده بود. سرکار خانم درخواست فیلم سینمایی کردند، یک عالمه گشتیم بین فیلمهای وزین از مادر حاتمی کیا بگیر تا هازارد و ...آخرش پیرزن نشست پای داستان اسباب بازیهای چهار!

من داشتم کادویی که اوستا نادر  برای تولد گرفته بود را کادو می کردم و نادر و مادربزرگش داستان اسباب بازیهای چهار می دیدند.

یه سکانس فیلم در باره یه چنگال یکبار مصرفه که بچه توی مهد کودک باش کاردستی درست کرده و شده بهترین دوست بچه.

 

 ولی خود چنگالی  اصرار داره که من یاید برم بین آشغالها چون من آشغالم

بعد اون اسباب بازی گاوچرونه وودی میگه که نه! فعلا تو بهترین دوست بچه هستی، تو وظیفه داری یه عالمه خاطره فراموش نشدنی براش درست کنی.تا بزرگ بشه.

اینجای فیلم رو مادربزرگ نادر نگه داشت و گفت: ببین این دختره اسمش چی بود؟ خاطره؟ اونم یه چنگالی ای بوده که تو خودت بهش روح دادی، حالا اون از خواب و خیال پا شده رفته به اون آشغالی ای که باید می رفته! تو هم پاشو برای خودت یه اسباب بازی دیگه دست و پا کن!

صدای قهقهه نادر و کف وخونی که من قاطی کردم با هم توی فضا پیچید.

دوباره زد عقب و تکرار کرد

یه عالمه خاطره فراموش نشدنی براش درست کنی تا بزرگ بشه.

تا بزرگ بشه .

 

بعد اون خانم مدل و آقای نقاش اومدن . و مهمونی تولد ننه جان هم درست بعد از داستان اسباب بازیها شروع شد. هفت هشت تا دختر خاله  دختر دایی و خاله و دایی نادر مهمونای تولد بودند.

آخرش ننه جان نادر رفت بالای سر نقاشه وایساد و گفت

به به اسم این نقاشی چیه؟

پرتره

نه اسم این پرتره چیه؟

نمی دونم...صبح ازل خوبه؟

ننه جان نادر چشمهاش درخشید و گفت 

آره بهش میاد 

صپی ازل و لپ خانم مدل را کشید و رفت دور تر نشست به تماشای تابلو .....

 

بعدنوشت:

حالا این صبح ازل چی بود؟

پشت سر خانم مدل یه دریای آروم بود و زیر پاش یه چمن زار 

توی دور دست ساحل یه چیزی شبیه اسب

و لباسهای تن مدل همه توی باد  به رقص همراه رشته ای از موهاش...


 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
امین

صُپّی ازل

اول چنتا خبر

+دوست دختر نادر ولش کرده. ینی اپلای کرده رفته کانادا

+ننه جان نادر از اصفهان اومده ختم یکی فامیلا و نادرمیخواد تو کافه براش تولد بگیره تولد هشتاد و هفت سالگیش رو

بعد 

درباره آقای نقاش و خانم مدل

یه جمعه صبح بود که از در اومدن تو . صبح زود 

ده بار انواع نورهای کافه رو خاموش روشن کردم تا آقای نقاش نور رو پسند کنه

بیست بار لباس دختره رو عوض کرد. ینی یه قبای چاک دار متقال بود که دختره روی تونیک سفیدش می پوشید. یه بار قهوه ای، یه بار سبز سدری

من رفتم زباله ها رو بزارم سطل سر کوچه

وقتی برگشتم دیدم  قبایی که تن خود نقاشه بود رفته تن مدل

چل بارم میزی که قرار بود بشینن و اشیای پس زمینه جابجا شد.

یه چن باری هم به سر و زلف مدل ور رفت. یه بار ازین دستمال سرها که فک کنم بش میگن مینی اسکارف سرش کرد یه بار یه شال اندازه ی رومیزی

اون  روز نسبتا سرمون شلوغ بود همه تلاشهای هنری شون رو نمی دیدم 

 

گاهی چشمم می افتاد بهشون  می دیدم هی نقاشه میاد یه قلم مو به چشم  و ابرو و سر و زلف دختره می کشه بعد میره یه چیزایی  روی  بوم می کشه.

تا ده شب که برن یه سایه ای از دختره در اومده بود روی بوم

ولی نه توی کافه

یه دختری بود که لباساش توی باد می رقصید و خودش توی چمن می دوید

درسته وقت رفتن  پول چهار تا چایی و دو تا ذرت مکزیکی  شد سیصد و هفتاد

اما دوازده ساعت میز رو در اختیار داشتن 

با یه دنیای خیالی که خدا می دونه توش چه خبرها بود.

ادامه دارد.....

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امین